یاس کبود...

محفل ادبی مذهبی...شعبه امام رضا(ع)

یاس کبود...

محفل ادبی مذهبی...شعبه امام رضا(ع)

اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي الامامِ التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةَ كثيرَةً تامَةً زاكيَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه كافْضَلِ ما صَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِك

اشعار مربوط به حضرت عبدالله بن الحسن

يكشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۳، ۰۵:۲۹ ب.ظ

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)






دور گودال ازدحام شده

نگرانم ازین شلوغی ها

صبر کن آمدم عمو جانم

من بمیرم که مانده ای تنها

 

پدر من همان کسی است که شد

در مدینه عصای مادر تو

زاده ی مجتبایم و امروز

من سپر می میشوم به پیکر تو

 

تا رسیدم شکسته بود سرت

کاش بهتر دویده بودم عمو

جلوی سنگ را گرفته بودم اگر _

بهتر از این پریده بودم عمو

 

صبر کن با کنار پیرهنم

خاک و خون از رخ تو پاک کنم

جان عبداللهت اجازه بده

نیزه ها را یکی یکی بکنم

 

چه بلایی سر تو آوردند؟

دست و پا و گلو، سر و دهنت...

هرچه کندم هنوز هست! مگر

چقَدَر نیزه بوده در بدنت؟

 

نیزه و تیرها تمام که شد

تازه وقت کلوخ و سنگ شده

تو نفس می زنی هنوز اما

سر پیراهن تو جنگ شده

 

آی نامرد بی حیا بس کن

جان من رابگیر عمو را نه

تیغ از حنجر عمو بردار

دست من را ببر گلو را نه

 

روی زانو نشست حرمله، باز

دلم از خنده های تلخش سوخت

تن من از تنت جدا شده بود

تیر او آمد و مرا به تو دوخت

شاعر:
علیرضا شریف

...................................................................


گـذرِ ثانیه هـا هر چه جلوتر می رفت

بیشتر بینِ حرم حوصله اش سر می رفت

بُغض می کرد یتیمانه به خود می پیچید

در عسل خواستن آری به برادر می رفت

تا دلِ عمّه شود نرم بـه هـر در مـی زد

با گلِ اشک به پا بوسیِ مـعجر می رفـت

دیـد از دور که سر نیزه عمـو را انداخت

مثـلِ اِسپند به دلسوزیِ مَجمر مـی رفت

دیـد از دور که یـوسف ز نـفس افتاد و

پنجه­ی گرگ به پیراهنِ او وَر می رفـت

رو به گـودالِ بلا از حـرم افتـاد به راه

یـازده سـاله چه مـردی شده مـاشااله

دید یـک دشت پِـیِ کُشتـنِ او آمـاده

تیر و سر نیزه و سنگ از همه سو آمـاده

دید راضی است به معراجِ شهادت برسد

مطمئن است و به خون کرده وضو آماده

آه، با کُنده­ی زانو به رویِ سینـه نشست

چنگ انـداختـه در طرّه­ی مو، آمـاده

هیچکس نیست که پایش به سویِ قبله کِشد

ایـن جـگر سوخته افتاده بـه رو آمـاده

ترسشان ریـخته و گـرمِ تعـارف شده اند

خنـجـر آمـاده و گـودیِ گلـو آمـاده

بازویـش شـد سپرِ تیـغ و به لـب وا اُمّاه

یـازده سـاله چه مـردی شده مـاشااله

زخـم راهِ نفسِ آیـنـه در چنگ گرفت

درد پیچید و تنش نبضِ هماهنـگ گرفت

استخوان خُرد ترک، دست شد آویز به پوست

آه از این صحنه­ی جانسوز دلِ سنگ گرفت

گوهـرش را وسـطِ معـرکه­ی تاخت و تاز

به رویِ سینه­ی پا خورده­ی خود تنگ گرفت

با پدر بود در آغوشِ پُر از مِـهـرِ عـمـو

مزدِ مشتاقیِ خود خوب از این جنگ گرفت

بـاز تیر و گلـو و طفل به یـک پلک زدن

باز هم چهره­ی خورشید ز خون رنگ گرفت

شاعر:
مصطفی هاشمی نسب

.....................................................................


قصهء هیچ کسی مثل من آغاز نشد

هیچ کس مثل من اینگونه سرافراز نشد

هیچ عاشق پی معشوق خود اینقدر نرفت

هیچ عشقی به نگار اینقَدَر ابراز نشد

هیچ کس لحظهء جان دادن و پرپر زدنش

با دو دستان پر از عاطفه ات ناز نشد

به روی سینه تان تا دم آخر ماندم

مقتل هیچ کس این قدر پر از راز نشد

با سرِ نیزه مرا از تو جدایم کردند

قامت هیچ کس اینگونه ور انداز نشد

خودمانیم ولی بهر علی اکبر هم

اینقدر وسعت آغوش شما باز نشد

از حرم تا دم گودال پر و بال زدم

هیچ پروانه چنین لایق پرواز نشد

بیت بیت بدنم مرثیه ای می طلبد

غزلی مثل من اینگونه در ایجاز نشد

خواستم تا نگذارم سرتان را ببرند

سر و جان دادم و انگار ولی باز نشد

من که رفتم ولی ای کاش مقاتل زین پس

بنویسند همه مقنعه ای باز نشد

من کریم ابن کریمم، کرمی کن آقا

افت دارد بنویسند که جانباز نشد

تکه تکه بدنم زیر سمِ اسبان رفت

بعد از این بهر کسی قامتم احراز نشد

شاعر:حسن لطفی

...............................................................................


عمه محکم گرفته دستش را

داشت اما یتیم تر می شد

لحظه لحظه عمو در آن گودال

حال و روزش وخیم تر می شد

 

باورش هم نمی شد او باید

بنشیند فقط نگاه کند

بزند داد و بعد هر تیری

ای خدا کاش اشتباه کند

 

این هم از عشیره می باشد

مرگ بازیچه ایست در دستش

مرگ را می زند صدا اما

حیف افتاده بند بر دستش

 

یادش افتاد روضه هایی را

که عمویش کنار او می خواند

حرف مادر بزرگ را می زد

روضۀ شعله را عمو می خواند

 

مادرش پشتِ در که در افتاد

نفسی مادرانه بند آمد

شیشه ای خورد شد به روی زمین

راه کوچه به خانه بند آمد

 

دستهای پدر بزرگش را

بسته و می کشند اما نه

دست مادر به دامنش افتاد

گفت تا زنده است زهرا نه

 

چل نفر می کشند از یک سو

دست یک بار دار سَد می شد

بین کوچه علی اگر می ماند

که برای مغیره بد می شد

 

کار قنفذ شروع شده اما

دخترش برد عمع آنجا بود

خواست تا سمت مادرش بدود

آنکه دستش گرفت بابا بود

 

پسر مجتبی است این دفعه

نوبت زینب است او ندود

داشت می مُرد داشت جان می داد

وای بر او که تا عمو ندود

 

نه که گودال،کوچه را می دید

همه افتاده بر سرِ مادر

به کمر بسته چادرش اما

به زمین خورده معجر مادر

 

تا ببیند چه می شود باید

به نوک پای خویش قد بکشد

شرط کردند هرکه می آید

از تنش هر که نیزه زد بکشد

 

از همانجا به سنگ اندازان

داد می زد تورو خدا نزنید

وای بر من مگر سر آورید

اینقدر سخت نیزه را نزنید

 

زره اش را که کندید از تن

اینکه پیراهن است نامردا

از روی سینه چکمه را بردار

وقت خندیدن است نامردا

 

هرچه گلبرگ بر زمین می ریخت

پخش هر گوشه بوی گل می شد

کم کم احساس کرد انگاری

دستهای عمه شُل می شد

 

دست خود را کشید تا گودال

یک نفس می دوید تا گودال

از میان حرامیان رد شد

بدنش را کشید تا گودال

 

باز هم پای حرمله وا شد

پیچ می خورد حنجری ای وای

دید در آخرین نگاه حسین

دست طفلی مقابلش افتاده

شاعر:
سید محمد میر هاشمی

.............................................................................


طاقت ندارم لحظه ای تنها بمانی

من باشم و در حسرت سقا بمانی

من عبد تو بودم که عبدالله گشتم

نعم الامیری، عالی اعلا بمانی

فریاد هل من ناصرت بیچاره ام کرد

من مرده ام آقا مگر تنها بمانی؟!

قلبم، سرم، دستم همه نذر دو چشمت

من می دهم جان در ره تو تا بمانی

آقا نبینم در ته گودال باشی

ای زینت دوش نبی بالا بمانی

بالا نشینی و تو را پایین کشیدند

زیر لگدها زیر دست و پا بمانی

لعنت به این آب فرات و خنده هایش

راضی شده لب تشنه در این جا بمانی

با این که چندین عضو از جسم تو کم شد

تو تا ابد عشق دل زهرا بمانی

شاعر:محسن حنیفی

..................................................................................


صبر کن پای گلوی تو ذبیحت باشم

صورتم غرقۀ خون شد که شبیهت باشم

ذکر الغوث بریده ز لبت می آید

سعی کن تشنۀ اذکار صریحت باشم

آمدم باز بخندی و بگویی پسرم

کشته ومردۀ لبخند ملیحت باشم

دست من رفت نشد سینه زنت باشم حیف

دم دهم تا دم گودال مسیحت باشم

بدنم خوب قلم خورده به سر نیزه و نعل

تن پر زخم رسیدم که ضریحت باشم

مانده ام مات که با سنگ تو را زد چه کنم

خون زخم سر تو بند نیامد چه کنم

خرمن موی تو در پنجۀ دشمن دیدم

عمه این صحنه ندیده است ولی من دیدم

دور تا دور تو از بغض حرامی پر بود

پیکرت را هدف نیزه و آهن دیدم

سر تقسیم غنائم چقدر دعوا بود

دزدی و غارت عمامه و جوشن دیدم

شمر بی خیر تو را از بغلم کرد جدا

پشت و رو کرد تو را لحظۀ مردن دیدم

زیر لب آه کشیدی و پر از درد شدم

سهم از درد تنت برده ام و مرد شدم

شاعر: علیرضا شریف

.....................................................................



من آمـده ام تا کـه به پای تو بمیرم

امـروز غـریبـانـه بـرای تو بمیرم

غم نیست اگر در قدمت دست من افتد

شادم به خدا تا که به پای تو بمیرم

از خیمه دویدم که کنم جان به فدایت

خواهـم که عمو زیر لوای تو بمیرم

ای کاش ذبیح تو شـوم در ره توحید

تا در ره عشقت به منـای تو بمیرم

این قـوم اگـر تشنـۀ خونند، بیایند

آماده شدم تا که به جای تو بمیرم

بگذار که از خیـل شهیـدان تو بـاشـم

بگـذار که در کرب و بـلای تو بمیرم

کو حرملـه تـا تیـر بینـدازد و من هم

زان تیـر در آغـوش وفای تو بمیرم

از قول من خسته جگر گفت «وفائی»

ای کـاش کـه در راه ولای تو بمیرم

شاعر:سازگار

..........................................................................


برای ترک سر، آماده بودم

از اوّل دل به مهرت، داده بودم

عموجان بر سرم، منّت نهادی

من از قاسم، عقب افتاده بودم

***

ز خون، گلرنگ شد آیینۀ تو

فروشد نیزه، بر گنجینۀ تو

الهی کور گردم تا نبینم

زند قاتل، لگد بر سینۀ تو

شاعر:
مهدی صفی یاری

..........................................................................

حال دل خیلی خرابه، کار دل ناله و آهه

شب پنجم محرم، دل ما تو قتلگاهه

چقدر تیر چقدر سنگ، چقدر نیزه شکسته

روی خاک، تو موجی از خون، یوسف زهرا نشسته

دل من ترسیدی انگار، که نمیری توی گودال

نمی بینی مگه آقات، چقدر زده پر و بال

اون کیه میره تو گودال، گمونم یه نوجونه

مثه بچه شیر می مونه، وقتی که رجز می خونه

میگه من هنوز نمردم، که عمومو دوره کردید

سی هزار گرگ دور یک شیر، به خدا خیلی نامردید

از امامش مثه مادر، تو بلا دفع خطر کرد

جلوی طوفان شمشیر، لاله دستشو سپر کرد

توی خون داره می خنده، عمو جون دیدی که مردم

اگه تو خیمه می موندم، جون عمه دق می کردم

خدارو شکر نمی مونم، تو غروب قتل و غارت

مثه بابام نمی بینم، سوی ناموسم جسارت

خدا رو شکر نمی بینم، دست عمه رو می بندن

پای نیزه ی ابالفضل، به اسیری مون می خندن

شاعر:رحمان نوازنی

...........................................................................

پا برهنه شد و به میدان زد

داد می زد: عمو رسیدم من

دستِ من هست؛ پس نبُر دیگر

تیغ زیر گلو رسیدم من

 

تا بیایم غریب لب تشنه

با خدا دردِ دل مفصل کن

با مناجات گوشه ی گودال

نیزه ها را کمی معطل کن

 

چقدر دیر آمدم! تیغی

بوسه بر دست مهربانت زد

قاری خوش صدایِ آل الله

چه کسی نیزه بر دهانت زد!؟

 

چند خط شکسته ی ممتد

شکل زخم عمیقِ پیشانیت

بی علمدار بودن خیمه

علت اصلی پریشانیت

 

نیزه های شکسته می بینم

لبِ گودال و داخلِ گودال

چادر زینب تو خاکی شد

رویِ تلِّ مقابل گودال

شاعر:
مهدی رحیمی

...................................................................


گاهی دلم برای پدر تنگ می شود

دل گیر از این زمانۀ نیرنگ می شود

این جا کسی یتیم نوازی نمی کند

این جا نصیب صورتمان چنگ می شود

عمه بیا اجازه بده تا رها شوم

رحمی بر این یتیم که دلتنگ می شود

عمه بگو چگونه تماشا کنم، ببین

دارد سرِ عبایِ عمو جنگ می شود

پیراهنی که داشت عمویم سپید بود

از فرط  زخم، قرمز پُر رنگ می شود

من می روم سپر بشوم حیف کوچکم

پیشانی اش ولی هدف سنگ می شود

ناکام اگر که من بروم باز بهتر است

این زندگی بدون عمو ننگ می شود

شکر خدا نصیب من و اصغرت یکی ست

شمشیر با سه شعبه هماهنگ می شود





نظرات  (۱)

سلام وبلاگ زیبایی داری به ما هم سر بزن.
khorshidetoos.blog.ir

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">